آیا شنیدهاید کسی بگوید: «اوه، خدای من، او چقدر خلاق است! آرزو میکنم که من هم خلاق باشم.» در اینجا به نظر میرسد که خلاقیت یک استعداد طبیعی است، مانند توانایی آواز خواندن یا نقاشی کردن. درجایی دیگر افراد میگویند: «من در یک سمینار شرکت میکنم تا یاد بگیرم چگونه خلاقتر باشم.» در اینجا به نظر میرسد که خلاقیت یک مهارت است که هرکسی میتواند آن را یاد بگیرد. پس خلاقیت چه چیزی است؟ خوب، هر دو و هیچکدام.
آرن دیتریش (2004) مقالهای درباره خلاقیت از منظر مغز و علوم اعصاب نوشته است. دیتریش چهار نوع خلاقیت برحسب فعالیتهای مغزی متناظر تشخیص میدهد:
همانطور که در شکل 37.1 نشان دادهشده است، به دستهبندی بالا بهعنوان یک ماتریس نگاه کنید.
خلاقیت میتواند بهصورت احساسی یا شناختی باشد و همچنین میتواند خودجوش یا آگاهانه باشد. این به شما چهار نوع خلاقیت میدهد.
خلاقیت آگاهانه و شناختی نوعی از خلاقیت است که براثر کار پایدار در یک نظام به وجود میآید. بهعنوانمثال، توماس ادیسون که او را مخترع لامپ الکتریکی میدانیم، یک خالق آگاهانه و ادراکی بود. او قبل از اینکه اختراعی کند، بارها و بارها آزمایش انجام میداد. توماس ادیسون علاوه بر لامپ، فونوگرافی و دوربین فیلمبرداری را اختراع کرد. وی 1093 گواهی ثبت اختراع در ایالاتمتحده و تعداد بیشتری در اروپا و انگلیس دارد. تعدادی از نقلقولهای معروف او عبارتاند از:
من دلسرد نمیشوم، زیرا هر تلاش نادرست که شکست میخورد گام دیگری به جلو است.
من شکست نخوردهام، فقط 10،000 راهی را پیداکردهام که کار نمیکند.
هرکدام از شکستهای زندگی، مردانی هستند که نمیدانستند چقدر به موفقیت نزدیک بودند وقتیکه تسلیم شدند.
ادیسون یک نمونه عالی از کسی است که از خلاقیت آگاهانه و شناختی استفاده میکند. با توجه به یافتههای دیتریش، این نوع خلاقیت از قشر پیشانی (PFC) میآید.
PFC درست در پشت پیشانی شما است. منظور این نیست که PFC جایی است که افکار خلاقانه رخ میدهد؛ بیشتر اینگونه است که PFC به شما اجازه میدهد دو چیز را انجام دهید:
برای اینکه خلاقیتی آگاهانه و شناختی رخ دهد، شما باید در مورد یک یا چند موضوع خاص، دانش داشته باشید. هنگامیکه شما بهصورت آگاهانه و شناختی خلاق هستید، اطلاعات موجود را با روشهای جدید و بدیع باهم ترکیب میکنید.
لحظهای را در چند سال پیش به یاد میآورم، هنگامیکه درگیر چندین بحران روحی بودم. یک رابطه طولانیمدت به شکل دشواری در حال پایان بود. من به یک شهر جدید نقلمکان کرده بودم که هیچکس را در آنجا نمیشناختم. شغلی را شروع کرده بودم که مطمئن نبودم دوست دارم، یک آپارتمان اجاره کرده بودم که واقعاً نمیتوانستم اجاره آن را بپردازم و روی یک تشک بر روی زمین میخوابیدم چون نمیتوانستم برای خرید مبلمان امیدوار باشم. سپس متوجه شدم که آپارتمان آلوده به کک شده است. من تمام لباسهایم را به یک خشکشویی عمومی بردم (حتی نمیتوانستم مبلغ خرید یک ماشین لباسشویی ساده را بپردازم) و هنگامیکه برای بردن لباسها برگشتم، کسی آنها را دزدیده بود. این آخرین ضربه بود.
به یاد دارم ساکت در دفترم نشسته بودم. باید متوجه میشدم که چرا این چیزها اتفاق میافتد. چرا اینگونه نظر میرسد که مجموعهای از تصمیمات اشتباه گرفتهام؟ سپس یک لحظه اکتشاف برایم پیش آمد. ده سال قبل از بحران کنونی، من یک دوران سخت، من جمله مرگ پدر و مادرم را پشت سر گذاشته بودم. من به این نتیجه رسیده بودم که باید قوی و مستقل باشم و از خودم مراقبت کنم. من اعتقاد پیدا کرده بودم که «من یک شخص قوی هستم. من میتوانم هرگونه بحران را اداره کنم.» و متوجه شدم که تصمیماتی میگیرم که درنهایت، حداقل تا حدی، منجر به بحران بیشتر میشود تا بتوانم بر آنها غلبه کنم و به خودم ثابت کنم که قوی هستم.
سپس تصمیم گرفتم تا باورم را عوض کنم. من با صدای بلند گفتم: «زندگی من آسان و آرام است.» من در طول سالن به راه افتادم و از همکارانم پرسیدم آیا میتوانم چند هفته در آپارتمان آنها بمانم تا جای دیگری پیدا کنم. من با صاحبخانه خود مذاکره کردم و از اجاره آپارتمان آلوده به کک و گرانقیمت انصراف دادم و تصمیماتی گرفتم که زندگی من را سادهتر میکرد.
این نمونهای از خلاقیت ذهنی و احساسی است. این نوع خلاقیت نیز PFC را شامل میشود. این بخش آگاهانه است؛ اما افرادی که دارای خلاقیت آگاهانه و احساسی هستند، بهجای تمرکز بر یک محدوده خاص از دانش یا تخصص، لحظاتی اکتشافی دارند که باید به احساسات و عواطف خود تکیه کنند. آمیگدلا جایی است که احساسات و عواطف بهویژه احساسات اساسی مانند عشق، نفرت، ترس و غیره پردازش میشوند. جالبتوجه است، PFC به آمیگدالا متصل نیست؛ اما بخش دیگری از مغز شما وجود دارد که با احساسات مرتبط است. این قشر سینگولت است. این بخش مغز با احساسات پیچیدهتر سروکار دارد که مربوط به نحوه ارتباط شما با دیگران و مکان شما در جهان است. قشر سینگولت به PFC وصل شده است.
تصور کنید که در حال کار بر روی یک مشکل هستید که به نظر نمیرسد حل شود. شما سعی میکنید در محل کار فردی مناسب برای کار کردن بر روی یک پروژه را بیابید و راهی پیدا نمیکنید که افراد مناسب برای انجام پروژه را آزاد کنید. شما هنوز پاسخی نگرفتهاید، اما زمان ناهار است و شما با دوستتان قرار ملاقاتی دارید و همچنین باید به مأموریتی بروید. درراه برگشت از مأموریت و ناهار، در حال رد شدن از خیابان هستید و ناگهان جرقهای در ذهن شما میزند و متوجه میشوید که چگونه افراد موردنیاز پروژه را فراهم کنید. این نمونهای از خلاقیت خودجوش و شناختی است.
خلاقیت خودجوش و شناختی، گانگلیونهای پایه مغز را درگیر میکند. اینجایی است که دوپامین ذخیره میشود و این بخشی از مغز است که خارج از آگاهی شما عمل میکند. در طی خلاقیت خودجوش و شناختی، قسمت آگاه مغز متوقف میشود و بر روی مشکل کار نمیکند و این به بخش ناخودآگاه مغز فرصت میدهد بر روی آن کار کند. اگر یک مشکل نیاز به تفکر «خارج از محدوده » داشته باشد، شما باید آن را بهطور موقت از تفکر آگاهانه خود حذف کنید. با انجام فعالیتهای متفاوت و غیر مرتبط، PFC از طریق پردازش ذهنی ناخودآگاه، قادر است اطلاعات را از راههای جدیدی به هم مرتبط کند. داستان ایساک نیوتون که در حال فکر به گرانش شاهد سقوط یک سیب است، نمونهای از خلاقیت خودجوش و شناختی است. توجه داشته باشید که این نوع خلاقیت به احاطه به یک دانش موجود نیاز دارد. این بخش شناختی است.
خلاقیت خودجوش و احساسی از آمیگدال میآید. آمیگدلا جایی است که احساسات پایه پردازش میشود. هنگامیکه قسمت خودآگاه مغز و PFC در حالت استراحت هستند، ایدهها و خلاقیتهای خودجوش میتوانند ظهور کنند. این نوع خلاقیتی است که هنرمندان و نوازندگان بزرگ از آن بهرهمندند. اغلب این نوع لحظات خلاقانه و خودخواهانه، بسیار قدرتمند هستند، مانند تجسم یا تجربه مذهبی.
برای این نوع خلاقیت، دانش خاصی لازم نیست (این شناختی نیست)، اما اغلب مهارتی (نوشتن، هنری، موسیقی) برای ایجاد چیزی برگرفته از ایده خلاقانه خودجوش و احساسی موردنیاز است.
سارا مدنیک، دانشمند عصبشناسی در دانشگاه کالیفرنیا، سن دیگو، کتابی با نام «چرت بزنید، زندگی خود را تغییر دهید (2006)» را بر اساس تحقیقاتی که او و دیگران در مورد خلاقیت و حل مسائل انجام دادهاند، نوشته است. در یک آزمایش، او به مشارکتکنندگان پازلی را برای حل کردن داد. پیش از اینکه آنها پازل ها را حل کنند، از آنها میخواهند که بخوابند. شرکتکنندگان که به خواب سبکی همراه با رؤیاپردازی رفته بودند 4 درصد پازلهای بیشتری را نسبت به کسانی حل کردند که در صبح روز بعد از یک خواب شبانه کامل بر روی پازلها کارکردند. افرادی که فقط خوابیده بودند و خواب ندیده بودند وضعیت بدتری داشتند.
اولریش واگنر (2004) یک آزمایش انجام داد که در آن شرکتکنندگان یک وظیفه خستهکننده برای تبدیل فهرستی طولانی از رشتههای عددی به یک مجموعه رشته عددی جدید داشتند. برای انجام این کار آنها مجبور بودند از الگوریتمهای پیچیده استفاده کنند. یک میانبر برای این کار وجود داشت، اما کلید پیدا کردن آن مشاهده رابطهای میان مجموعههای اعداد بود. حتی بعد از گذشت چند ساعت، کمتر از 25 درصد از شرکتکنندگان این میانبر را پیدا کردند. در گروه دیگر افراد که در میان انجام کار میخوابیدند، تقریباً 60 درصد از شرکتکنندگان متوجه این میانبر میشدند.