شینا اینگار در کتاب «هنر انتخاب» (۲۰۱۰)، در مورد آزمایشی روی موشها توضیح داده است. در این آزمایش به موشها گزینه مسیر مستقیم به مواد غذایی و یا مسیری که انشعاب داشت و در نتیجه مستلزم انتخاب های بیشتر می شد داده شد. هردو گزینه مسیر دسترسی به یک ماده غذایی با مقداری یکسان بود. اگر موش ها فقط به فکر غذا بودند پس باید مسیر مستقیم و کوتاهتر را انتخاب می کردند. اما موش ها بطور مداوم مسیر چند شاخه را ترجیح می دادند.
در آزمایشاتی که با میمون و کبوتر انجام شد، حیوانات یاد گرفتند که برای گرفتن غذا باید دکمه ها را فشار دهند. اگر به آنها بین یک دکمه و چند دکمه حق انتخاب می دادید هردو حیوان گزینه چند دکمه را ترجیح می دادند.
در پژوهش ها مشابه با انسان ها، به افراد ژتون هایی برای استفاده در کازینو داده شد. آنها می توانستند از این ژتون ها سر میزی که یک چرخ رولت یا دو چرخ رولت داشت استفاده کنند. با وجودیکه هر سه چرخ یکسان بود افراد میزی را ترجیح دادند که دو چرخ داشت.
با اینکه این موضوع لزوما صحت ندارد اما افراد داشتن انتخاب را معادل داشتن کنترل میدانند. اگر قرار است افراد احساس کنند کنترل دارند، پس باید احساس کنند که اعمالشان قدرتمند است و گزینه هایی برای انتخاب دارند. گاهی اوقات داشتن انتخابهای زیاد باعث می شود دستیابی به خواسته ها سخت تر شود با این وجود افراد می خواهند که انتخاب های متعدد داشته باشند تا احساس کنند بر تصمیم گیری کنترل دارند.
میل به کنترل محیط، در ما وجود دارد. این موضوع قابل درک است چون از طریق کنترل محیط، شانس خود برای بقا را افزایش می دهیم.
اینگار در مورد تحقیقی توضیح می دهد که روی نوزادان ۴ ماهه انجام شد و محققان دست آنها را به یک ریسمان بستند. این نوزادان می توانستند با حرکت دست خود ریسمان را بکشند و باعث نواخته شدن موسیقی شوند. بعد محققان این ریسمان را از کنترل موسیقی جدا کردند. موسیقی با همان فواصل نواخته می شد اما نوزاد هیچ کنترلی بر نواختن آن نداشت. با وجودیکه موسیقی با همان فواصل نواخته می شد اما نوزادان غمگین و عصبانی شدند. آنها می خواستند در زمان نواخته شدن موسیقی، بر آن کنترل داشته باشند.